داستان حضرت موسی( ع)-1

شناسنامه حضرت موسی 

حضرت موسی یکی از پیامبران اولوالعزم است که نام مبارکش 136 بار در34 سوره قرآن آمده است.کلمه موسی به معنای از آب گرفته شده میباشد.ایشان 500 سال بعد از حضرت ابراهیم ظهور کرد ولقب کلیم الله به خود گرفت چون خداوند بدون واسطه با او سخن گفت.موسی پس از آنکه از جانب خدا مامور شدبه جانب کوه طور برود واز آنجا سرزمینهای فلسطینیان را بنگرد در همانجا ودر سن 240 سالگی وفات یافت وهمانجا نیز به خاک سپرده شد

 پادشاه عصر موسی وخواب او

 حضرت موسی در زمان سلطنت رامسیس یا رعمسیس در شهر مصر متولد شد.رامسیس شبی در خواب دید آتشی از طرف شام

(بیت المقدس)شعله ور شد وزبانه کشید وبه طرف سرزمین مصر آمد وبه خانه های قبطیان افتاد وهمه خانه ها را سوزاند.سپس کاخها وخانه های آنها را نابود ساخت ولی به خانه های سبطیان (قوم موسی)آسیبی نرساند.فرعون در حالیکه وحشت زده شده بود از خواب بیدار ودر غم فرو رفت وساحران را برای تعبیر خوابش فراخواند وآنها گفتند پیری از بنی اسرائیل به دنیا خواهد آمد که تو ویارانت را نابود خواهد کرد.

رامسیس بعد از مشورت دستور داد تا از همبستر شدن مردها وزنها جلوگیری شود ولی یوکابد همسر عمران که به هوس افتاده بود نزد شوهر آمده ومخفیانه عملی انجام  دادند که منجر به انعقاد نطفه موسی شد.

دستور دیگر فرعون این بود که قابله هایی گمارده ومراقب زایمان زنها باشند واگر نوزاد پسر بود نابودش کنند.در این گیرودار حدود 70000 نوزاد پسر کشته شد وچون ممکن بود نسل آنها منقرض شود تصمیم گرفتند که قتل پسران را یکسال در میان انجام دهند واتفاقا در سالی که کشتار نبود هارون برادر موسی نیز متولد شد.

 ولادت موسی در سخت ترین شرایط 

هرچه زمان تولد موسی نزدیکتر میشد مادرش نگرانتر میشد اما بعد از تولد موسی خدا محبت او را در دل قابله مامور انداخت واو از کشتن موسی صرفنظر کرد.بعد از خروج قابله از منزل نگهبانها که مشکوک شده بودند وارد خانه شده که کلثم خواهر موسی گزارش را به مادر داد ومادر موسی از ترس بچه را داخل تنور انداخت.اما بعد از رفتن مامورین یوکابد دید که کودکش از آتش تنور سالم مانده است.

بدین ترتیب 3 ماه از ماجرا گذشت وزمانیکه مادر بیمناک لورفتن قضیه شد با الهام خدا تصمیم گرفت موسی را به نیل اندازد.برای همین به سراغ نجاری رفت واز او خواست صندوقی مخصوص برایش بسازد.نجار که از قضیه بو برده بود برای گرفتن جایزه تصمیم گرفت قضیه را به مامورین گزارش دهد اما به اذن خدا زبانش بند آمد وچون خواست با اشاره قضیه را لو دهد مامورین که فکر میکردند او قصد مسخره کردن دارد با کتک او را راندند.اما بعد از خروج دوباره وسه باره به همان وضع افتاد ومطمئن شد که مصلحتی در کار است برای همین تصمیم به ساخت صندوق گرفت.

حضرت موسی

 افکندن موسی به رود نیل 

یوکابد طبق فرمان الهی موسی را در صندوق گذاشت وصبحگاهان او را درون نیل انداخت وآب به سرعت صندوق را با خود برد وخداوند به مادرموسی آرامش داد.رامسیس که با زنش آسیه در کنار رود نیل مشغول تفریح بودند چشمشان به صندوق افتاد ودستور داد تا صندوق را از آب بگیرند.بعد از گرفتن صندوق از آب فرعون درب آنرا گشود وبا تعجب دید که نوزادی درونش نهفته است.هنگامیکه نگاه آسیه به کودک افتاد محبتش را جلب کرد اما فرعون عصبانی شد وگفت که چرا او کشته نشده است ودستور کشته شدن او را صادر کرد اما آسیه مانع اینکار شد وبا اصرار او را به فرزندی قبول کردند.

خواهر موسی که به دستور مادر به اطراف کاخ فرعون آمده بود قضیه را دید وبه مادر گزارش داد.مادر موسی بسیار نگران شد ونزدیک بود از ترس راز خود را فاش نماید ولی خداوند به آرامش عطا نمود.طولی نکشید که موسی گرسنه شد وبه دستور فرعون آنها به دنبال قابله گشتند اما موسی سینه هیچکدام از آنها را به دهان نمیگرفت وگریه اش امان همه را بریده بود.در این حین دختری گفت که من مادری را میشناسم که حاضر است این کودک را شیر دهد.مامورین مادر موسی را به کاخ برده وموسی با اشتیاق مشغول خوردن شیر مادر شد.بدین ترتیب خدابه وعده اش که برگرداندن موسی به مادرش بود عمل کرد.او موسی را برای شیر دادن به خانه برد وگاهی اوقات او را به کاخ میبرد تا آسیه او را ببیند.

زمانیکه موسی به دوران رشد وبلوغ رسید واز قدرت جسمانی برخوردار شد در یکی از روزها کاخ فرعون را ترک کرد ووارد شهر شد.در شهر دید که دو نفر با هم درگیر شده اند که یکی از قبطیان(طرفداران فرعون) ودیگری از سبطیان بود.فرد اسرائیلی از موسی درخواست کمک کرد وموسی به یاری او شتافته ومشتی حواله او کرد که طرف با همان ضربه کشته شد.موسی از این حادثه ناراحت شد وتوبه کرد وخدا توبه اش را پذیرفت .روز بعد همین حادثه بین دونفر دیگر تکرار شد وموسی این دفعه نیز قصد کمک داشت که متوجه شد قضیه دیروز نیز فاش شده است واز کمک کردن کوتاه آمد.از طرف دیگر گزارش دیروز نیز به فرعون رسیده واو تصمیم به قتل موسی گرفته بود.در این حین یکی از مشاورین فرعون که از ظلم او بیزار بود قضیه را به موسی گفت وموسی بنا را برفرار گذاشت.  


هجرت موسی به مدین

موسی تصمیم گرفت به سرزمین مدین که شهری در جنوب شام وشمال حجاز بود واز قلمرو فرعونیان جدا بود کوچ نماید که سفر سختی به نظر میرسید.اگر چه موسی در این سفر از زاد وتوشه محروم بود اما از نعمت توکل وایمان به خدا بهره مند بود.موسی چندین روز در راه بود وپس از 8 روز راه رفتن واستفاده از برگ گیاهان به مدین رسید.وقتی نزدیک شهر رسید گروهی را دید که بر سر چاهی تجمع نموده وبرای گوسفندان آب میکشند ودو دختر نیز کمی دورتر کنار گوسفندانشان ایستاده ومجالی برای برداشتن آب نداشتند.موسی متوجه شد که آنها پدر پیری دارند وبه جای او گوسفند چرانی میکنند.موسی دلوی را پر از آب نمود وگوسفندان آنها را سیراب نمود.موسی برای استراحت به زیر سایه درختی رفت که دختران به نزد پدر رفته وماجرا را تعریف نمودند.پیر مرد دخترش صفورا را مامور کرد تا موسی را برای قدردانی به نزدش بیاورند.موسی که گرسنه بود چاره ای جز پذیرفتن دعوت ندید وبرای همین به راه افتادند وموسی برای اینکه نگاهش به دختر نیفتند از جلو حرکت نمود.موسی پس از مشاهده پیرمرد وعلائم نبوت او به سوالاتش پاسخ داد و پیرمرد که شعیب نام داشت به او آرامش داد واو را غذا داد.

 ازدواج موسی در خانه شعیب 

صفورا که وقار وجوانمردی موسی را دیده بود از پدر خواست تا او را برای نگهداری از گوسفندان استخدام کند وشعیب از این پیشنهاد استقبال نمود.شعیب به موسی گفت من یکی از دخترانم را به نکاح تو در می آورم به شرطی که 8 سال برای من کار کنی.موسی درخواست شعیب را پذیرفت وبا صفورا ازدواج نمود وبه زندگی خود در مدین ادامه داد.او پس از 10 سال سکونت در مدین در آخرین سال به شعیب گفت که میخواهم به مصر بازگردم .شعیب اموال موسی را به او داد وموسی در هنگام خروجش به شعیب گفت که عصایی به من بده تا به دست بگیرم.شعیب او را به اتاقی راهنمایی کرد که چند عصا از پیامبران گذشته در آنجا بود که ناگهان عصای نوح وابراهیم به طرف او جهید ودر دستش قرار گرفت.شعیب به او گفت که آنرا بگذارد وعصای دیگری بردارد اما عصا تا 3 بار به سوی موسی حرکت نمود.شعیب به موسی گفت همان را بردار که خداوند آنرا به تو اختصاص داده.پس از این ماجرا موسی اثاثیه خود را برداشت وبه همراه همسرش به طرف مصر حرکت نمود.

 بازگشت موسی به مصر وآغاز رسالت 

موسی  به هنگام بازگشت راه را گم کرد ونمیدانست به کدام سمت برود.در همان لحظه آتشی را از دور(از طرف کوه طور) مشاهده کرد وبه قصد آوردن آتش به آن سمت رفت.وقتی موسی به نزدیکی آتش رسید ندایی شنید که به او گفت " ای موسی !من پروردگار توام.کفشهایت را بیرون بیاور که در سرزمین مقدس طوی هستی.ای موسی!من تورا برای نبوت وپیامبری برگزیده ام وبه آنچه به تو وحی میشود گوش فرا ده،به راستی که من خدایم وخدایی جز من نیست،مرا پرستش نما ونماز را به یاد من به پای دار....ای موسی !در دست راست چه داری؟گفت:عصای من است که بر آن تکیه میزنم وبرگ درختان را برای گوسفندانم میریزم وکارهای دیگر..فرمود:ای موسی آنرا بینداز.آنگاه موسی آنرا افکند ناگهان به صورت اژدهایی در آمد وبه هر سوی شتافت.موسی برگشت واز ترس به پشت سر خود نگاه نکرد که با وحی خدا برگشت واژدها را گرفت که دوباره در دستش عصایی شد.همچنین دستش را در جیبش فرو کرد وآنرا نورانی دید.بنابراین به دستور خدا با این دو نشانه به نزد فرعون شتافت تا جواب سرکشی او را بدهد.موسی از خدا خواست که برادرش هارون را وصیش قرار دهد وبه او شرح صدر عنایت نماید و...

خداوند همه خواسته های موسی را اجابت نمود وبه او امید پیروزی داد.موسی به مصر رسید وبا هارون ملاقات نمود.یوکابد مادر موسی از آمدن او باخبر شد وبه استقبالش شتافت.موسی پیامبری خود را به برادر وبنی اسرائیل اعلام نمود وآنها نیز دعوتش را پذیرفتند.

خداوند به او ابلاغ کرد که به سمت فرعون بشتابد وضمنا با او به نرمی سخن بگوید.تا شاید طبع سرکش او را ملایم سازد.آنها به خداوند عرضه کردند که ما از فرعون میترسیم اما خداوند به آنها اطمینان داد وبه آنها گفت که من با شما هستم وشما را از شر او حفظ خواهم نمود.

 ابلاغ رسالت حضرت موسی 

موسی وهارون دعوت حق را لبیک گفته وبه سراغ فرعون رفته ورسالت الهی را ابلاغ نمودند.امافرعون باتوجه به اینکه موسی خانه زادش بود بر او اظهارفضل وبزرگی نمودوکشته شدن مردفرعونی را به او متذکر شدوبه موسی گفت کسیکه مرتکب قتل شده باشد گناهکار واز رحمت خدایش بدور است وموسی از خود دفاع نمود.رسالت موسی باعث شگفتی فرعون شد وبا او به مناقشه پرداخت وازاودرمورد خدای جهانیان سوال نمود.موسی گفت:خدای جهانیان خالق آسمانها وزمین است ؛اگر راز قدرتش را درک کنید.فرعون به اطرافیانش گفت:آیا نمیشنوید چه میگوید؟موسی ادامه داد او خدای شما وپیشینیان شماست.فرعون پاسخ داد موسی دیوانه است و...

وقتی موسی وفرعون دیدند که فرعون سخن آنها را نمیپذیرد او رابه عذاب الهی تهدید نمودند .بحث دوطرف ادامه داشت تا اینکه فرعون دستور داد تا برجی بلند بسازند تا از طریق آن از خدای موسی خبری کسب نماید.فرعون از موسی نشانه ای نیز برای صدق دعوتش خواست وموسی در این هنگام عصای خود را به زمین انداخت که به شکل ماری بزرگ ظاهر شد.همچنین دستش را در جیبش فروبرد که دستش نورانی وسفید شد.

فرعون به اطرافیانش گفت که او قصد دارد شما را با سحروجادو از سرزمینتان بیرون نماید.اما اطرافیان پیشنهاد جمع آوری جادوگران شهر را به فرعون دادندوفرعون دستور داد تا تمام جادوگران شهر را برای مقابله با موسی به کاخش بیاورند.آنها پس از حضور در قصر از فرعون در صورت پیروزی تقاضای هدایای فراوان نمودند وفرعون نیز پذیرفت.


معجزات موسی وایمان جادوگران 

روز موعود فرا رسید وجماعت انبوهی به محل نمایش آمدند.در ابتدای کار ساحران با غرور مخصوصی به موسی گفتند:اول توشروع میکنی یا ما شروع کنیم؟موسی در جواب گفت اول شما شروع کنید.

ساحران طنابها ووسایل جادوگری خود را به زمین انداختند که به صورت مارهای بزرگی درآمدند وصحنه وحشتناکی را به وجود آوردند وقسم یادکردند که ما پیروزیم.تمام فرعونیان غرق در شادی بودند.در این هنگام موسی که تک وتنها بود وفقط هارون در کنارش بود ترس خفیفی از شکست در برابر طاغوت در دلش بوجود آمد اما خدا به او وحی کرد که نترس!قطعا پیروزی با توست.موسی عصای خود را انداخت که عصا به اژدهای بزرگی تبدیل شدوبه جان مارهای مصنوعی افتاد وهمه را در لحظه ای کوتاه بلعید.همه از ترس پا به فرار گذاشتند وعده ای نیز در زیر دست وپا کشته شدند.فرعون از این ماجرا بسیار تعجب نمود وساحران فهمیدند که این کار ربطی به جادو ندارد.از اینرو به خاک افتاده وبه موسی وخدایش ایمان آوردند.فرعون با دیدن این منظره بسیار عصبانی شد وبه آنها گفت :قبل از اینکه به شما اذن دهم به او ایمان آوردید؟اکنون دست وپاهای شما را بر خلاف هم قطع میکنم.اما ساحران به او گفتند که ما به موسی وخدایش ایمان آورده ایم وتونیزهرکاری میخواهی بکن.

 پایداری ومقاومت موسی وقومش 

پس از ماجرای پیروزی موسی برجادوگران گروههای زیادی از بنی اسرائیل ودیگران به او ایمان آوردند وموسی پیروان زیادی پیدا کرد واز این به بعدبودکه درگیری بنی اسرائیل(موسویان)وقبطیان(فرعونیان)شروع شد.

اطرافیان فرعون او را به خاطر آزاد گذاشتن موسی  سرزنش کردند امافرعون  درجواب آنهاگفت که من پسرانشان را خواهم کشت وزنانشان را به بردگی خواهم گرفت وسپس به عملی کردت تهدیدش پرداخت.پیروان موسی شکایت فرعونیان را به نزد موسی بردند وموسی گفت که از خدا یاری بجوئید وشکیبا باشید.فرعون که درکارش حریف موسی نشد تصمیم به قتل او گرفت تا به زعمش از فساد او جلوگیری نماید.اما یکی از اطرافیانش (مومن آل فرعون)او را از اینکار برحذر داشت وگفت:شایسته نیست کسی را که میگوید پروردگار من خداست بکشید به ویژه که معجزاتی را نیز دارد. 

نفرین موسی وگرفتاری فرعونیان 

موسی همواره فرعونیان را به سوی خدا دعوت میکرد،ولی پندو اندرزش هیچ سودی نداشت وآنها بر ظلم خود افزودند.در نتیجه موسی شکایت آنها را به خدا کرد واز خدا خواست تا اموالشان را نابود وبر قساوت وکینه وعناد آنها بیفزاید وخداوند نیز دعایش را مستجاب نمود وفرعون وقومش را به قحطی وخشکسالی و... کیفر داد.اما این بلا نیز بر آنها سودی نداشت وآنها همچنان به کارهای قبلی خود ادامه دادند.در این هنگام بود که بلاهای زیادی به سراغشان آمدمثل طوفان که مزارعشان را نابود کرد نیز آفتی که میوهایشان را خراب وحیواناتشان را اذیت میکرد.همچنین تعداد بیشماری قورباغه به سراغشان آمد که زندگی را به کامشان تلخ نمودو...

اما آنها بازهم به سرکشی خود ادامه دادند واز این بلاها عبرت نگرفتند.هربار که بلایی می آمد آنها دست به دامان موسی میشدند تا نزد خدا شفاعتشان کند اما به محض برطرف شدن بلا دوباره به معصیت خود ادامه میدادند.

 هجرت موسی به فلسطین 

موسی وپیروانش از ظلم فرعونیان به ستوه آمده بودند ودر فشار وسختی بودند تا اینکه وحی شد که مصر را ترک کنند.آنها شبانه بسمت فلسطین حرکت کردند وفرعون که از ماجرا با خبر شده بود سپاه بزرگی را به تعقیب آنها فرستاد.آنها فکر نمیکردند که دیگر رنگ کاخها ومزارع خود را نیز نخواهند دید.بنی اسرائیل که به ساحل دریای سرخ وکانال سوئز رسیدند متوقف شدند ولشکر فرعون به آنها نزدیک ونزدیکتر میشد واین امر به شدت باعث ترس و وحشت بنی اسرائیل شده بود.در این حین اطرافیان به موسی گفتند که دشمن در پشت سر ودریا در جلو است وما توان مقابله با دشمن را نداریم.موسی به آنها گفت که خدا با ماست وراه نجات را به ما نشان خواهد داد.

 سرانجام دردناک قوم فرعون 

در این بحران شدید بود که خداوند به موسی وحی کرد:ای موسی.عصای خود را به دریا بزن وموسی چنین کرد.ناگهان از وسط دریا زمین خشکی پدیدار شد وهمه به سلامت از آن خارج شدند وفرعونیان نیز پشت سر آنها وارد دریا شدند.به محض اینکه آخرین نفر از یاران موسی از دریا خارج شد آب دریا به هم رسید و تمامی فرعونیان را به هلاکت رساند.در این لحظه بود که فرعون متوجه اشتباهات خود شد واز خدا طلب کمک کرد وبه او ایمان آورد.اما به او خطاب شد :اکنون ایمان آوردی در حالی که عمری را کافر وگمراه بودی؟ما بدنت را به ساحل میفرستیم تا درس عبرتی برای دیگران باشد.

سرگذشت شگفت انگیز حضرت خضر(ع) 

او فردی عالم بوده که هر کجا پا میگذاشته سرسبز وآباد میشده برای همین او را خضر نامیده اند.او از نوادگان نوح میباشد.هنگامیکه فرعون وپیروانش در حال غرق شدن در نیل بودند موسی در میان قوم خود مشغول سخنرانی بود.زمانیکه سخنانش به پایان رسید ناگهان یک نفر از او پرسید آیا کسی را میشناسی که از تو داناتر باشد.موسی گفت نه.اما خداوند به او وحی کرد من بنده ای را در محل اتصال دو دریای مشرق ومغرب دارم که از تو داناتر است.موسی عرض کردم چطور میتوانم او را دریابم؟خداوند فرمود:یک   ماهی   بگیر ودر میان سبد خود بگذار وبه سوی تنگه دو دریابرو.هرجا ماهی را گم کردی او آنجاست.موسی یک ماهی تهیه کرد وبه همراه دوستش یوشع این نون رهسپار آنجاشد.زمانیکه ایندو به مسیر دو دریا رسیدند مشغول استراحت در کنار صخره ای شدند.در اثر نزول باران ماهی جان گرفته وناپدید شد.موسی که از خواب بیدار شد احساس گرسنگی نموده واز دوستش خواست غذایی را برای خوردن آماده کند.در این لحظه یوشع به موسی گفت زمانیکه در کنار صخره مشغول استراحت بودیم ماهی فرارکرد ومن فراموش کردم ماجرا را تعریف کنم.اما موسی به حقیقت پی برد.آنها به محل گم شدن ماهی برگشتند ودر آنجا خضر را یافتند.موسی از خضر خواست تا همراهش شود تا از علمش بهره برد اما خضر به او گفت که تو تحمل همراهی مرا نخواهی داشت و...اما موسی قول شکیبایی وعدم مخالفت با او را دادوخضر به این شرط که موسی از او سوال نکند او را به همراه خود برد.آنها در کنار ساحل به راه افتادند.در نزدیکی آنها یک کشتی در حال حرکت بود.آنها وارد کشتی شدند .پس از آنکه کشتی مقداری حرکت کرد خضر بصورت پنهانی گوشه ای از کشتی را سوراخ نمودوسپس آنجا را با پارچه وگل محکم نمود تا آب وارد کشتی نشود.موسی با دیدن این منظره خشمگین شد وبه خضر گفت کار بدی کردی!خضرگفت:آیا نگفتم تو تحمل کارهایم را نخواهی داشت؟موسی متوجه اشتباهش شد وعذرخواهی نمود.آنها از کشتی پیاده شدند وبه راه خود ادامه دادند.در مسیر راه پسر بچه ای را دیدند که با دوستان خود مشغول بازی بودخضر با ترفندی او را از دوستانش جدا ودر گوشه ای به قتل رساند.موسی از این عمل ناراحت شد وبه خاطر کشتن بیگناهی او را سرزنش کرد.اما خضر با لحنی منتقدانه به موسی گفت:آیا قبلا به تو تذکر نداده بودم؟موسی مجددا عذر خواهی نوده وگفت اگر این دفعه حرفی زدم مرا از خود بران.

آنها از این مکان نیز حرکت کرده وبه مسیر خود ادامه دادند تا به روستایی رسیدند.خستگی وگرسنگی برآنها چیره شده بودآنها از مردم درخواست غذا کردند اما مردم نه غذا دادند ونه آنها را پذیرفتند.آنها در حال بازگشت دیواری را دیدند که در حال خراب شدن بود.خضر دیوار را مرمت نمود.اما موسی بازهم تحمل نیاورد وبه خضر گفت:آیا پاداش کسانیکه ما را از خود راندند این بود؟خضر ناگهان رو به موسی گفت:این نقطه پایان همراهی تو با من است ومن اسرار کارهایی که تحملش را نداشتی به تو خواهم گفت.

موسی باز هم به اشتباه خود پی برد.

در اینجا بود که خضر اسرار کارهای خود را به موسی گفت.

1-کشتی مال گروهی از مستمندان بود که تمام سرمایه آنها بود ومن با علم به اینکه در آن دیار پادشاه غاصبی وجود دارد که تمامی کشتیهای سالم را تعقیب کرده وآنها را غصب میکند ،عمدا کشتی را سوراخ کردم تا هم بعدا قابل ترمیم باشد وهم مورد توجه پادشاه قرار نگیرد.

2-واما آن پسر بچه،چون آثار فساد وتباهی را در او دیدم واو پدر ومادر مومنی داشت که به اوعلاقه مند بودند وممکن بود بخاطر این علاقه فساد وتباهی او برشایستگی پدر ومادرش غلبه کند وآنها را به کفر وادارد او را کشتم تا والدینش از شرش در امان بمانند وخداوند درعوضش به آنها فرزندی نیکو عطا نماید.

3-ودیواری که ترمیم کردم مربوط به دو پسر بچه یتیم بود که گنجی را در آن بنا داشتند وپدرشان فرد صالحی بود که خداوند اراده کرده بود تا آنها که بزرگ شدند صاحب گنج شوند.برای همین بنا را که در حال خراب شدن بود دوباره ساختم.تمامی این کارها وحی الهی بود که توبرآنها صبر نیاوردی.موسی از توضیحات خضر قانع شد.


پیشنهاد بت سازی به موسی 

پس از آنکه موسی ویارانش از دریاعبور کرده وبسمت بیت المقدس در حرکت بودند قومی را دیدند که با خضوع مشغول پرستیدن بتها بودند.جاهلان بنی اسرائیل با دیدن این منظره از موسی خواستند تا برای آنها نیز معبودی قرار دهد.اما موسی آنها را سرزنش کرد وگفت که سرانجام آنها چیزی جز هلاکت نیست.

 الطاف الهی 

بنی اسرائیل در مسیر خود به سمت بیت المقدس به صحرای خشک وبی آب وعلفی رسیدند واز موسی تقاضای آب نمودند.به دستور خداوند موسی عصای خود را به زمین زد و12 چشمه(به تعداد قبائل بنی اسرائیل)جوشیدن گرفت وهر قبیله ای آب مخصوص خود را نوشید.آنها در ادامه مسیر به صحرای شبه جزیره سینا رسیدند واز فرط گرما به موسی شکایت نمودند.با درخواست موسی خداوند تکه ای ابر برآنان فرستاد.در ادامه چون غذای آنها تمام شده بود موسی مجددا از خداوند درخواست غذا کرد که خداوند من وسلوی برایشان فرستاد.اما بهانه گیریهای آنان تمامی نداشت وآنها برای به دست آوردن غذاهای رنگارنگ به شهر رفتند. 

خودداری بنی اسرائیل از رفتن به فلسطین 

خداوند به موسی دستور داد تا بنی اسرائیل را به سرزمین مقدس فلسطین برده وساکن کند.موسی قبل از رفتن چند نفر را فرستاد تا گزارشی از آنجا بیاورند.آنها پس از بازگشت به موسی گفتند که آنها افرادی بلند قامت ونیرومندو سرکشند.بنی اسرائیل از این سخنان ترسیده واز رفتن به شهر ممانعت نمودند.اما دونفر از مردان باایمان قوم آنها را به رفتن تشویق نمودند.اما در نهایت از رفتن خودداری نمودند وخداوند نیز تا 40 سال آنهارا به حبس در صحرای سینا محکوم نمود وبعد از این مدت خداوند توبه آنها را قبول نمود.

 رفتن موسی به کوه طور 

موسی تا آن زمان پیرو آئین ابراهیم بود بنابراین موسی از خدا درخواست کتاب جدید کرد وبه دستور خدا 30روزبه کوه طور برای تهجد وروزه داری رفت.او قبل از آنکه از نزد قومش خارج شود به آنها سفارش کرد که من تا 30 روز برای عبادت میروم وبرادرم هارون را نزد شما میگذارم.

بعد از 30 روز عبادت خداوند به او دستور داد تا 10 روز دیگرنیز در آنجا بماند .بعد از این مدت خدا با او سخن گفت وموسی به درجه برتری بر تمامی انسانها رسید.در این هنگام از شوق خود از خدا خواست تا خود را به او نشان دهد.اما خداوند به او گفت که توهرگز مرا نخواهی دید.خداوند برای اینکه به او ثابت کند توانایی دیدنش را ندارد خود را بر کوهی متجلی نمود وکوه از هم متلاشی وبا خاک یکسان شد.موسی از دیدن این صحنه بیهوش شد وبه زمین افتاد.

بعد از به هوش آمدن خداوند احکام خود را در قالب صفحاتی از تورات به او داد واو را روانه قومش کرد تا به هدایت وارشاد آنها بپردازد. 

گوساله پرستی بنی اسرائیل 

چون غیبت موسی 10روز بیشتر از آنچه گفته بود طول کشیده بود سامری از این غیبت وجهل دیگران استفاده نمود واز زرو زیور زنان قالب گوساله ای را ریخت وجوری درست کرد که با وزیدن باد صدایی از گوساله خارج میشد.سپس به موسی نسبت دروغ داد وگفت که او دیگر بازنمیگردد.بنابراین اکثر آنها را به آئین گوساله پرستی درآورد!نصیحتهای هارون نیز سودی به حال آنها نبخشید وحتی نزدیک بود که در این را کشته شود.موسی که از طریق وحی به عمل قومش پی برده بود با ناراحتی نزد آنان آمد وبا آنان به مشاجره پرداخت.اما آنها سامری را مقصر اصلی معرفی نمودند .در این هنگام موسی با برادرش هارون گلاویز شد واو را سرزنش کرد وهارون در جواب گفت :ای برادر من برای پرهیز از اختلاف و دودستگی با آنها مبارزه نکردم تا بعدا مرا بازخواست نکنی.موسی سامری را نیز به شدت سرزنش کرد وسامری در جواب گفت که آئین بت پرستی برای من جالبتر بود!

حضرت موسی

 سرنوشت دردناک سامری 

در این هنگام موسی سامری را از نزد خود راند وبه او گفت خداوند طوری کیفرت خواهد نمود که هرکس به تو نزدیک شود پیوسته به او بگویی که با من تماس نگیرونزدیک نشو و...

سپس موسی گوساله را سوزاند وآنرا در دریا افکند.موسی سامری را از جامعه طرد کرد وقومش را از شر او نجات داد.قومش نیز پشیمان شده ونزدخدا توبه نمودند. 

قرار گرفتن کوه بر بالای سر بنی اسرائیل 

هنگامی که موسی از کوه طور بازگشت وتورات را با خود آورد به قومش گفت کتابی آورده ام که حاوی دستورهای دینی وحلال وحرام است ،دستوراتی که خداوند آنرا برنامه کار شما قرار داده ،آنرا بگیرید وبه دستوراتش عمل نمائید.

اما بنی اسرائیل که عمل به آنرا دشوار میدانستند از آن سر باز زده وخداوند نیز فرشتگان را مامور کرد تا سنگ بزرگی از کوه طور را بالای سرشان قرار دهد که آنها با دیدن این منظره با وحشت دست به دامان موسی شده وموسی نیز شرط رفع آنرا عمل به کتاب قرار داد.آنها نیز پذیرفتند وتوبه کردند.

 تقاضای دیدن خدا 

گروهی از بنی اسرائیل به نزد موسی آمده وبه موسی گفتند :ما به تو ایمان نمی آوریم مگر خدا را به ما نشان دهی!موسی از این داستان ناراحت شد وموعضه هایش نیز طبق معمول بی اثر بود.سرانجام موسی مجبور شد 70 نفر از آنان را انتخاب وبه کوه طور ببرد.در این لحظه صاعقه ای بر کوه خورد که بر اثر صدا وزلزله وحشتناک آن همه هلاک شدند وموسی بیهوش شد.این همان تجلی خدا بر کوه طور بود.زمانیکه موسی به هوش آمد به مدح خدا پرداخت واز او درخواست لطف وبخشش نمود.در نهایت هلاک شدگان زنده گشته وبه همراه موسی به طرف مردم رفته وماجرا را تعریف نمودند.

 سرانجام دردناک قارون 

قارون پسر عمو یا پسر خاله موسی بود واطلاعات زیادی از تورات داشت.او از همراهان فرعون بود وبعد از نابودی فرعون گنج زیادی در دستش مانده بود.زمانیکه فرمان گرفتن زکات از سوی خدا بر موسی صادر شد موسی نزد قارون رفته واز او درخواست زکات کرد.اما قارون چهره دیانت ظاهری خود را کنار زد وبه مبارزه با موسی وتحریک وتهییج مردم علیه او پرداخت وبه آنها گفت که موسی قصد خوردن مال واموال همه ما را دارد بنابراین باید به مبارزه با او بپردازیم.در اینجا قارون نقشه ای شیطانی برای موسی کشید وآن عمل منافی عفت بود.او از مردم خواست تا زن هرزه ای را بیاورند وبا دادن رشوه به او از او بخواهند تا در جمع به موسی تهمت زنا بزند .

روزی قارون تمام مردم را جمع کرد واز موسی خواست تا برای مردم سخنرانی کند.زن نیز در جمع بود.موسی پذیرفت وشروع به ارشاد مردم کرد.از جمله سخنانش این بود که اگر کسی زنا کرد باید 100 ضربه شلاق بخورد واگر تهمت زنا زد 80 ضربه و...

ناگهان قارون فریاد زد حتی اگر زنا کار خودت باشی.موسی گفت :حتی اگر خودم باشم.قارون نقشه اش را عملی کرد وزن برای شهادت علیه موسی وارد شد.موسی او را قسم داد وگفت حقیقت را فاش کن.زن به خود لرزید وتمام ماجرا را برای موسی تعریف نمود.موسی بر زمین افتاد وگریست وخدا را برای اینکه آبرویش را حفظ کرده سجده کرد.خداوند نیز بر قارون غضب کرد وبه موسی گفت :به زمین فرمان بده تا قارون وخانه اش را در خود فرو برد وموسی چنین کرد.زمین دهان باز کرد وقارون ومال واموال فراوانش را در خود فرو برد.

سرگذشت بلعم باعورا 

وی در عصر موسی زندگی میکردواز دانشمندان وعلمای مشهوربنی اسرائیل بودوموسی نیز از وجود او به عنوان یک مبلغ بزرگ استفاده میکرد وبه جایی رسید که به اسم اعظم الهی آگاه شده ومستجاب الدعوه شد.

او ابتدا در مسیر حق بود طوریکه هیچکس فکر نمیکرد روزی منحرف شودولی بر اثر تمایل به فرعون و وعده وعیدهای او از راه حق منحرف شده وتمامی کمالات خود را از دست داد تا جایی که در صف گمراهان وپیروان شیطان قرار گرفت.

روزی فرعون از او خواست تا موسی را نفرین نماید،او نیز سوار الاغ خود شده تا به سوی موسی برود واو را نفرین نماید.اما الاغ از راه رفتن امتناع نمود.بلعم که تمرد الاغ را دید خشمگین شده ضرباتی بر او وارد کرد اما در این لحظه الاغ به صدا در آمده وبه او گفت:آیا فکر میکنی با زدن من خواهی توانست مرا با خود در نفرین کردن به موسی شریک کنی؟بلعم با شنیدن این حرف بسیار عصبانی شد وآنقدر الاغ را زد تا او را کشت ودر این لحظه اسم اعظم از او گرفته شد. 

سرگذشت حضرت هارون(ع) 

او از پیامبران بنی اسرائیل وبرادر بزرگتر موسی بود که نامش 20 بار در قرآن آمده است.او همواره یارو یاور موسی بود.او آئین وشریعت موسی را تبلیغ میکرد ودر نبود موسی جانشینش بود.او پس از 126 سال که از عمرش میگذشت به اتفاق موسی عازم طور سینا شدند وچون به آنجا رسیدند وفات یافت وموسی او را دفن نمود وسپس به میان قوم خود رفت وقضیه را به آنها گفت.اما یهود او را به کشتن برادرش متهم کردند.کمی بعد با دعای موسی فرشتگان تخت حامل جنازه هارون را در میان آسمان وزمین در معرض دید همه گذاشتند تا مرگ او را باور کنند.