باخت ما رفاقت با نا رفیقان بود
وگرنه
باخت کجا، ما کجا
داش آکل(بهروز وثوقی):کمر مرد رو هیچی تا نمیکنه، جز زن!
من بودم و یه طوطی... حالا هم باز منم و یه طوطی،
اما دیگه نه اون طوطیِ و نه من داش آکل ... .
-فرمون(ناصر ملک مطیعی):خونِشُ می ریزم
+ننه(ایران دفتری):نه فرمون ننه تو قسم خورده بودی تو جلوی پیغمبر قسم خوردی توبه کردی
-ولم کن ننه
+غضبِ تو فرو بده و صلوات بفرست
-من نمیتونم ساکت بشینم ولم کن
صحبت ناموسه من نکنم قیصر این بازارچه رو به خون میکشه
ولی پیشتر از اون پیشتر از اون من این کارو میکنم
به ناموس زهرا(س) تیکه تیکشون می کنم ولم کن بزار برم
+فرامرز قریبیان(قدرت) : اون کتابو از کجا آوردی؟
-بهروز وثوقی(سید) : از بابام گرفتم که به پول نزدیکش کنم
+چقد میخوای بفروشیش؟
-نمیدونم هرچی بیشتر بهتر...واسه من که فرقی نداره
+سییییییید تو میدونی این کتاب چیه؟ یه نگا به خودت کردی؟ بابا دورو برتو یه نگاهی بکن....بخدا تو از همه ی ما آدم تر بودی نگات ارزش داشت بگو اسم اونی که تورو عملی کرده چیه؟ شیش دفه واسه خودت بگو تو دلت بگو ببین دلت نمیخواد خونشو بریزی؟ تو میری به اون کسی که بدبختت کرده التماس میکنی گریه میکنی که بیشتر بدبختت کنه....د کجاس اون چاقوی دسته سفید خوش دست کار زنجونت؟ تو میری جوونای مردمو که فردا همه بهشون احتیاج دارن اخته میکنی!
داش حبیب: چرا نیومدی در دکون؟
مجید: امروز جمعس تعطیلیه!!!
داش حبیب: امروز دوشنبس، خیلی داریم تا جمعه
مجید: نخیییییییر، تو اون تقویمه که آقام اونسال عید خودش با دست خودش بهم عیدی داد امروز جمعس
داش حبیب: اون تقویم باطلست
مجید: واسه من جمعه جمعه آقامه شنبه شنبه آقامه، خواه مرده خواه زنده، جخ تقلید مرده جایزه، آقا میگه بالا منبر
قیصر(بهروز وثوقی): من فقط دو تا گیر کوچیک دارم. یکی این که به ننه مشدی قول دادم ببرمش زیارت، یکیام اینکه یه جوری مهرمو از دل اعظم بیارم بیرون. همین و همین!
اقدس: شنیدم هیشکی نمیتونه دل گنده تو رو بشکونه! چی شده داش آکل؟
داش آکل: روی زخم دل مرد هیشکی نمیتونه مرهم بذاره، زن!
اقدس:
میدونم که همه کوچیکتر از اون هستن که بتونن کاری برات بکنن. من فقط
میتونم برات برقصم و سر تو گرم کنم. اما مادرم بهم میگفت: «وقتی مرد غم
داره، یه کوه درد داره.»
داش آکل: وقتی مرد غم داره یه کوه درد داره ... اسم مادرت چی بود زن؟
اقدس: مرجان!
قیصر : «احترامت واجبه خاندایی! اما حرف از مردونگی نزن که هیچ خوشم نمیآد … کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد تا من واسش یه خروار رو کنم؟ … این دنیا همیشه واسه من کلک بوده و نامردی … به هر کی گفتم نوکرتم خنجر کوبید تو این جیگرم … دیدم فرمون که می تونست یه محلی رو جابجا کنه … وقتی زجرش می دادن می رفت عرق می خورد و عربده می کشید دیوارا تکون می خوردن و هرچی نامرده عینهو موش تو سوراخ راهآبها قایم می شدن، چی شد؟ …. رفت زیارت و گذاشت کنار … مثل یه مرد شروع کرد کاسبی کردن و پول حلال خوردن … اما مگه گذاشتن … این نظام روزگاره … یعنی این روزگاره خاندایی … نزنی، می زننت … حالا داش فرمون کجاست ؟ … اون فاطی که تو این دنیا آزارش به یه مورچه هم نرسیده بود کجاست؟ … همه دل خوشیش تو این دنیا ما بودیم و همه سرگرمیش اون رادیو .. الهی نور به قبرشون بباره … چقدر شبای ماه رمضون من و داش فرمون راه می افتادیم و میرفتیم، هر چی اون کاسبی کرده بود برای فقیر فقرا، سحری میخرید و پول افطاریشونو میداد … حالا چی شد؟ … سه تا بیمعرفت … سه تا از خدا بی خبر، مفت مفت اونا فرستادند زیر خاک … منم این کار و می کنم … منم میفرستمشون زیر خاک … تازه این اولیش بود … تو نمره … رو پاهام افتاده بود … نمیدونی چه التماسی میکرد، ننه … چشاش داشت از کاسه در میاومد خاندایی … میفهمی … چشاش داشت از کاسه در میاومد … اونارم وادار به التماس میکنم … حساب یک یک شونو می رسم … بدتون نیاد .. شما دیگه برا خودتون عمرتونو کردید … منم دو تا گیر کوچیک دارم … یکی اینکه به این ننه مشهدی قول دارم ببرمش مشهد زیارت … یکیم یه جوری مهرم و از دل اعظم بیارم بیرون .. فقط همین و همین … خیال میکنی چی میشه خاندایی … کسی از مردن ما ناراحت میشه؟ … نه ننه … سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم … همینطور که ما یادمون رفته … دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله داستان گوش کردنو نداره.»
تو رفتی، ما وایسادیم... تو خوندی، ما نخوندیم... ته جفتشم که بگیری یعنی زرشک...!
سید رسول(بهروز وثوقی) :نـــمـــردیـــمُ گــلولــه هــم خـــوردیـــم ...
هــمــیــشــه دوس داشــتــم یــه جــور خــوب کــلکـم کــنــده بــشــه ...
بــا گــولــه مـــردن از تــــو کـــوچه زیـــر پــل مــردن کــه بــهــتـره
قیصر : «تو چرا این ریختی شدی؟ کی زدتت؟»
میتی: «قصهاش درازه.»
قیصر : «کجا؟»
میتی : «هیچی بابا، من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامون هم بود.»
قیصر : «کریم؟! کدوم کریم؟»
میتی : «کریم آب منگل ، میشناسیش؟ آره؟ از ما نه, ازاونا آره، که بریم
دوا خوری. تو نمیری به موت قسم اصن ما تو نخش نبودیم، آره نه گاز دنده دم
هتل کوهپایهٔ دربند اومدیم پایین، یکی چپ یکی راست یکی بالا یکی پایین عرق و
آبجو جور شد رو تخت نشسته بودیم داشتیم میخوردیم. اولی رو رفتیم بالا، به
سلامتی رفقا، لولِ لول شدیم، دومی رو رفتیم بالا به سلامتی جمع، پاتیل
پاتیل شدیم؛ سومی رو اومدیم بریم بالا آشیخ علی
نامرد ساقی شد. گفت
بریم بالا، مام رفتیم بالا. گفت به سلامتی میتی؛ تو نمیری به موت قسم خیلی
تو لب شدم؛ این جیب نه اون جیب نه تو جیب ساعتی ضامندار اومد بیرون رفتم
اومدم دیدم کسی نیست همه خوابیدن، پریدم تو اوتول اومدم دمه کوچه مهران بغل
این نُرقه فروشیه اومدم پایین دیدم یه سره هیکل میزونیه, این جوریه, زد
بهم افتادم تو جوب، گفتم هته ته! گفتم اه! یکی گذاشت تو گوشم، گفتم
نامرداش؛ دومی رو از اولی قایمتر زد، دستمو کردم تو جیبم که برمو بیام
چشام باز کردم دیدم مریضخونه روسام. حالا ما به همه گفتیم زدیم، شمام بگین
زده، آره،خوبیت نداره. واردی که!»